سخت ترین خاطره اسیر جنگ تحمیلی از اسارت چه بود؟
با آن همه فشاری که در قضیه قطعنامه و عزل منتظری بر قلب امام وارد شده بود، بیماری شان بعید نبود.
به گزارش خودکارنیوز، فصل اسارت یکی از مهمترین فصلهای هشت سال جنگ تحمیلی بود. و اسرایی که با تحمل دوران اسارت در واقع دو نوع رزمندگی را تجربه کردند. یکی در جبهه های نبرد و دیگری در اسارت رژیم بعث. دفاع مقدس برای اسرای جنگ بیش از هشت سال طول کشید. اکثر آنان دفاع مقدسی 10 ساله را تجربه کردند یعنی تا سال 1369 و وقایع این دوران برایشان خاطرات تلخ و شیرینی به جا گذاشت.
تقریبا تمام آزادگان هشت سال دفاع مقدس که سالها در اسارت اردوگاههای عراق بوده اند و بخش اعظمی از خاطرات دوران جوانیشان با فضای اسارت و خصوصیات خاص آن گره خورده است، از ایام بیماری و رحلت امام خمینی(ره) به عنوان تلخترین خاطره دوران اسارت یاد میکنند. آنها رنج اسارتشان حتی در مرزهای حقوق بشر هم جای نمیگرفت و وحشیانه ترین رفتارهای حزب بعث عراق را تحمل کردند و شبها و روزهای بسیاری را با شکنجه و اهانتهای مختلف گذراندند اما وقتی توضیحی درباره تلخترین خاطرات را از آنها جویا میشوند بلافاصله خاطره بیماری و رحلت رهبر کبیر انقلاب(ره) را یادآور میشوند.
قاسم قناعتگر، یکی از آزادگان دفاع مقدس در «یک بعلاوه پنج» از خاطره غم انگیز آن ایام گفته و این ماجرا را چنین نقل می کند: خبر کسالت و بیماری امام در اردوگاه پخش شد. ظاهرا این بار قضیه جدی بود؛ چون بر خلاف مواقع دیگر به منظور تخریب روحیه ی اسرا، اخبار کذبی را در رابطه با امام شایعه می کردند، این دفعه خبر بین اسرا دهان به دهان می گشت.
بالاخره یکی از شب های گرم خرداد ماه، تلویزیون عراق تصاویری را از امام در حالی که بر روی تخت بیمارستان خوابیده بودند، پخش کرد و دل ما را آتش زد. دیگر برایمان مسجل شد که امام عزیزمان بیمار هستند. به یاد پیام نوروزی ایشان در اول سال افتادم و چهره رنجور ایشان در خاطرم مجسم شد. آن چیزی که تا مدت ها کابوس شبهایم شده بود و فکر و خیالم را به خود مشغول کرده بود، به وقوع پیوسته بود: «امام خمینی، در بستر بیماری!»
همان شب، برای سلامتی ایشان ختم صلوات و «اَمَن یُجیب» گذاشتیم. لحظات حساس و زجرآوری در اردوگاه آغاز شد. هر کس خود را به آب و آتش می زد تا خبر جدیدی از حال امام به دست بیاورد. ابتدا خیال می کردیم مشکل از قلب ایشان است. بعید هم نبود؛ با آن همه فشار و تألمی که در قضیه قبول قطعنامه و عزل منتظری بر قلب ایشان وارد شده بود. یکی از اسرا که تجربه و مطالعاتی در زمینه پزشکی داشت، دلداریمان می داد که ان شاء الله کسالت امام جزئی و از خستگی است و با چند روز استراحت خوب می شود. با این حال دست از دعا و توسل بر نداشتیم.
کم کم تحرکات بعثی ها هم زیاد شد. نگهبان ها مرتب در رفت وآمد بودند. آسایشگاه ها و اسرا را دقیق زیر نظر داشتند و هر کاری را گزارش می کردند؛ ولی کماکان از هر گونه اظهار نظر خودداری می کردند. یک شب، سرباز قاسم که رابطه خوبی با من داشت و گاهی خبر برایمان می اورد، مرا صدا زد:
- اِشلونک قاسم؟
و موذیانه پرسید: دعا برای شفای خمینی، ها؟
اشکهایم را پاک کردم و جواب دادم: نعم سیدی برای سلامتی امام خمینی دعا میکنیم و مخصوصا روی کلمه «امام» تأکید کردم. سرباز قاسم گفت: «شنیده ام در ایران، هموطن هایت شب تا صبح در مساجد برای آیت الله خمینی دعا می کنند...» گفتم: «حتما همین طور است.» گفت: «باید اعتراف کنم که تا به حال ندیده بودم این همه آدم برای سلامتی یک نفر دعا کنند!»
جمله ای را که یاد گرفته بودم گفتم: «نحن ابناء الإِمام الخُمِینی.» مکثی کرد و گفت: «ببین قاسم، باید منطقی بود. بالاخره سن و سالی از رهبرتان گذشته. او دیگر خیلی پیر و ضعیف شده...»
مثل برق گرفته ها تکانی خوردم. متوجه حالت من شد و گفت: «فکر بد نکن. اتفاقی نیفتاده. فقط خواستم بگویم شاید... شاید ایشان خودش از خدا بخواهد تا...» حرفش را ادامه نداد؛ ولی من منظورش را فهمیده بودم. به همین خاطر گفتم: «ما تا آنجا که در توان داریم، برای سلامتی ایشان دعا می کنیم. مابقی دست خداست. هر چه صلاح و مصلحت اوست.»
سرباز قاسم گفت: «شما آدم های عجیبی هستید. یک بار شنیدم که توی دعایتان می گفتید خدا از عمر شما کم کند و به عمر رهبر تان اضافه کند... درست است؟!» لبخندی زدم و گفتم: «این که دعای هر روزه ی ماست.» پرسید: « حاضری چند سال از عمرت را به رهبرت بدهی تا او بیشتر زنده بماند؟!» گفتم: «به خدا قسم حاضرم تمام عمر ناقابلم را به رهبر عزیزم بدهم تا ایشان بیشتر عمر کند.» و یک دفعه بغضم ترکید. خیلی وقت اینطور گریه نکرده بودم.
سرباز قاسم مدتی هاج و واج نگاه کرد و گفت: «حرفت را باور می کنم... در این سالهایی که در اردوگاه های مختلف با اسرای ایرانی سر و کله می زنم، عشق و علاقه تان به آیت الله خمینی برایم ثابت شده. در اردوگاه تکریت، افسری داشتیم که یک جلاد به تمام معنی بود. سگ وفادار بعثی، لذتش این بود که اسرا را در زیر شکنجه وادار کند تا به آیت الله خمینی توهین کنند. سب الخمینی!... یک روز هر چه یک اسیر نوجوان را شکنجه کرد تا بلکه کلامی بر ضد رهبر تان بگوید، موفق نشد. آن اسیر زیر شکنجه جان داد؛ اما لا سب الخمینی. هنوز صدای ناله های او در گوشم مانده...»
سپس آرام به راه افتاد و از پنجره دور شد؛ اما چند قدمی که رفت، به طرف من برگشت و آهسته گفت: الله یحفظ الامام الخمینی.
تا مدتی پشت پنجره ایستادم و به آن اسیری که حتما هم سن و سال من بوده، فکر کردم. مطمئن بودم که اگر من هم جای آن اسیر بودم، زیر شکنجه دژخیمان بعثی، شهید می شدم. امام همه امید ما بود، وقتی به یاد چهره نورانی و آن صدای گرم مهربان ایشان می افتادم، تمام سختی ها و مرارت های اسارت را از یاد می بردم.
آرام و قرار نداشتم حرف سرباز قاسم در ذهنم تکرار می شد که می گفت: شاید ایشان خودش از خدا بخواهد تا...و باز به یاد جام زهر قطعنامه و جمله ای که امام در پایان نامه عزل منتظری نوشته بودند می افتادم: «از خدا می خواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد.»
دیدگاه تان را بنویسید